ای دوست، به دوستی قرینیم تو را
هر جا که قدم نهی زمینیم تو را
در مذهب عاشقی روا نیست که ما:
عالم به تو بینیم و نبینیم تو را
©©©©©©©©©©
ای دوست، فتاد با تو حالی دل را
مگذار ز لطف خویش خالی دل را
زیبد به جمال تو خود بیارایی دل
زیرا که تو بس لایق حالی دل را
©©©©©©©©©©
سودای تو کرد لاابالی دل را
عشق تو فزود غصه حالی دل را
هر چند ز چشم زخم دوری، ای بینایی
نزدیک منی چو در خیال دل را
©©©©©©©©©©
تا با توام، از تو جان دهم آدم را
وز نور تو روشنی دهم عالم را
چون بیتو بوم، قوت آنم نبود
کز سینه به کام خود برآرم دم را
©©©©©©©©©©
تا ظن نبری که مشکلی نیست مرا
در هر نفسی درد دلی نیست مرا
مشکلتر ازین چیست؟ که ایام شباب
ضایع شد و هیچ منزلی نیست مرا
©©©©©©©©©©
دل بر تو نهم، زنم بداندیشان را
وز تو نبرم ستیزهٔ ایشان را
گر عمر مرا در سر کار تو شود
عهد تو به میراث دهم خویشان را
©©©©©©©©©©
از بادهٔ عشق شد مگر گوهر ما؟
آمد به فغان ز دست ما ساغر ما
از بسکه همی خوریم می را بر می
ما درسر می شدیم و می در سر ما
©©©©©©©©©©
ای روی تو آرزوی دیرینهٔ ما
جز مهر تو نیست در دل و سینهٔ ما
از صیقل آدمی زداییم درون
تا عکس رخت فتد در آیینهٔ ما
©©©©©©©©©©
گل صبح دم از باد برآشفت و بریخت
با باد صبا حکایتی گفت و بریخت
بد عهدی عمر بین، که گل ده روزه
سر بر زد و غنچه گشت و بشکفت و بریخت
©©©©©©©©©©
عشق تو ز دست ساقیان باده بریخت
وز دیده بسی خون دل ساده بریخت
بس زاهد خرقه پوش سجاده نشین
کز عشق تو می بر سر سجاده بریخت
©©©©©©©©©©
ای جملهٔ خلق را ز بالا و ز پست
آورده ز لطف خویش از نیست به هست
بر درگه عدل تو چه درویش و چه شاه؟
در سایهٔ عفو تو چه هشیار و چه مست؟
©©©©©©©©©©
پیری ز خرابات برون آمد مست
دل رفته ز دست و جام می بر کف دست
گفتا: می نوش، کاندرین عالم پست
جز مست کسی ز خویشتن باز نرست
©©©©©©©©©©
گفتم: دل من، گفت که: خون کردهٔ ماست
گفتم: جگرم، گفت که: آزردهٔ ماست
گفتم که: بریز خون من، گفت برو
کازاد کسی بود که پروردهٔ ماست
©©©©©©©©©©
ماییم که بیمایی ما مایهٔ ماست
خود طفل خودیم و عشق ما دایهٔ ماست
فیالجمله عروس غیب همسایهٔ ماست
وین طرفه که همسایهٔ ما سایهٔ ماست
©©©©©©©©©©
آن دوستی قدیم ما چون گشته است؟
مانده است به جای؟ یا دگرگون گشته است؟
از تو خبرم نیست که با ما چونی
باری، دل من ز عشق تو خون گشته است
©©©©©©©©©©
در دام غمت دلم زبون افتاده است
دریاب، که خسته بیسکون افتاده است
شاید که بپرسی و دلم شاد کنی
چون میدانی که بی تو چون افتاده است؟
©©©©©©©©©©
هرگز بت من روی به کس ننموده است
این گفت و مگوی مردمان بیهوده است
آن کس که تو را به راستی بستوده است
او نیز حکایت از کسی بشنوده است
©©©©©©©©©©
معشوقه و عشق عاشقان یک نفس است
رو هم نفسی جو، که جهان یک نفس است
با هم نفسی گر نفسی بنشینی
مجموع حیات عمر آن یک نفس است
©©©©©©©©©©
دل رفت بر کسی که بیماش خوش است
غم خوش نبود، ولیک غمهاش خوش است
جان میطلبد، نمیدهم روزی چند
جان را محلی نیست، تقاضاش خوش است
©©©©©©©©©©
عشق تو، که سرمایهٔ این درویش است
ز اندازهٔ هر هوسپرستی بیش است
شوری است، که از ازل مرا در سر بود
کاری است، که تا ابد مرا در پیش است
©©©©©©©©©©
شوقی، که چو گل دل شکفاند، عشق است
ذهنی، که رموز عشق داند، عشق است
مهری، که تو را از تو رهاند، عشق است
لطفی، که تو را بدو رساند، عشق است
©©©©©©©©©©
بیمار توام، روی توام درمان است
جان داروی عاشقان رخ جانان است
بشتاب، که جانم به لب آمد بیتو
دریاب مرا، که بیش نتوان دانست
©©©©©©©©©©
این دورهٔ سالوس، که نتوان دانست
میباش به ناموس، که نتوان دانست
خاکی شو و کبر را ز خود بیرون کن
پای همه میبوس، که نتوان دانست
©©©©©©©©©©
پرسیدم از آن کسی که برهان دانست:
کان کیست که او حقیقت جان دانست؟
بگشاد زبان و گفت: ای آصف رای
این منطق طیر است، سلیمان دانست
©©©©©©©©©©
کردیم هر آن حیله که عقل آن دانست
تا راه توان به وصل جانان دانست
ره مینبریم و هم طمع می نبریم
نتوان دانست، بو که نتوان دانست
©©©©©©©©©©
چشمم ز غم عشق تو خون باران است
جان در سر کارت کنم، این بار آن است
از دوستی تو بر دلم باری نیست
محروم شدم ز خدمتت، بار آن است
©©©©©©©©©©
اول قدم از عشق سر انداختن است
جان باختن است و با بلا ساختن است
اول این است و آخرش دانی چیست؟
خود را ز خودی خود بپرداختن است
©©©©©©©©©©
از گلشن جان بیخبری، خار این است
میلت به طبیعت است، دشوار این است
از جهل بدان، گر تو یکی ده گردی
در هستی حق نیست شوی، کار این است
©©©©©©©©©©
با حکم خدایی، که قضایش این است
میساز، دلا، مگر رضایش این است
ایزد به کدامین گنهم داد جزا؟
توبه ز گناهی، که جزایش این است
©©©©©©©©©©
هر چند که دل را غم عشق آیین است
چشم است که آفت دل مسکین است
من معترفم که شاهد دل معنی است
اما چه کنم؟ که چشم صورت بین است
©©©©©©©©©©
ایزد، که جهان در کنف قدرت اوست
دو چیز به تو بداد، کان سخت نکوست
هم سیرت آن که دوست داری کس را
هم صورت آن که کس تو را دارد دوست
©©©©©©©©©©
در دور شراب و جام و ساقی همه اوست
در پرده مخالف و عراقی همه اوست
گر زانکه به تحقیق نظر خواهی کرد
نامی است بدین و آن و باقی همه اوست
©©©©©©©©©©
هر چند کباب دل و چشم تر هست
هجر تو ز وصل دیگری خوشتر هست
تو پنداری که بی تو خواب و خور هست؟
بی روی تو خواب و خور کجا در خور هست؟
©©©©©©©©©©
گردنده فلک دلیر و دیر است که هست
غرنده بسان شیر و دیر است که هست
یاران همه رفتند و نشد دیر تهی
ما نیز رویم دیر و دیر است که هست
©©©©©©©©©©
بی آنکه دو دیده بر جمالت نگریست
در آرزوی روی تو خونابه گریست
بیچاره بماندهام، دریغا! بی تو
بیچاره کسی که بی تواش باید زیست
©©©©©©©©©©
اندر ره عشق دی و کی پیدا نیست
مستان شدهاند و هیچ می پیدا نیست
مردان رهش ز خویش پوشیده روند
زان بر سر کوی عشق پی پیدا نیست
©©©©©©©©©©
ای دوست بیا، که بی تو آرامم نیست
در بزم طرب بیتو می و جامم نیست
کام دل و آرزوی من دیدن توست
جز دیدن روی تو دگر کامم نیست
©©©©©©©©©©
دل سوختگان را خبر از عشق تو نیست
مشتاق هوا را اثر از عشق تو نیست
در هر دو جهان نیک نظر کرد دلم
زان هیچ مقام برتر از عشق تو نیست
©©©©©©©©©©
رخ عرضه کنیم، گوی: این زر سره نیست
جان پیش کشیم، گوی، گوهر سره نیست
دل نپسندی، که مایهٔ ناسره است
هر مایه که قلب است عجب گر سره نیست!
©©©©©©©©©©
عشق تو ز عالم هیولانی نیست
سودای تو حد عقل انسانی نیست
ما را به تو اتصال روحانی هست
سهل است گر اتفاق جسمانی نیست
©©©©©©©©©©
دیشب دل من خیال تو مهمان داشت
بر خوان تکلف جگری بریان داشت
از آب دو دیده شربتی پیش آورد
بیچاره خجل گشت ولیکن آن داشت
©©©©©©©©©©
افسوس! که ایام جوانی بگذشت
سرمایهٔ عیش جاودانی بگذشت
تشنه به کنار جوی چندان خفتم
کز جوی من آب زندگانی بگذشت
©©©©©©©©©©
دردا! که دلم خبر ز دلدار نیافت
از گلبن وصل تو بجز خار نیافت
عمری به امید حلقه زد بر در او
چون حلقه برون در، دگر بار نیافت
©©©©©©©©©©
عالم ز لباس شادیم عریان یافت
با دیدهٔ پر خون و دل بریان یافت
هر شام که بگذشت مرا غمگین دید
هر صبح که خندید مرا گریان یافت
©©©©©©©©©©
زنجیر سر زلف تو تاب از چه گرفت؟
و آن چشم خمارین تو خواب از چه گرفت؟
چون هیچ کسی برگ گلی بر تو نزد
سر تا قدمت بوی گلاب از چه گرفت؟
©©©©©©©©©©
در عشق توام واقعه بسیار افتاد
لیکن نه بدین سان که ازین بار افتاد
عیسی چو رخت بدید دل شیدا شد
از خرقه و سجاده به زنار افتاد
©©©©©©©©©©
چون سایهٔ دوست بر زمین میافتد
بر خاک رهم ز رشک کین میافتد
ای دیده، تو کام خویش، باری، بستان
روزیت که فرصتی چنین میافتد
©©©©©©©©©©
غم گرد دل پر هنران میگردد
شادی همه بر بیخبران میگردد
زنهار! که قطب فلک دایرهوار
در دیدهٔ صاحبنظران میگردد
©©©©©©©©©©
از بخت به فریادم و از چرخ به درد
وز گردش روزگار رخ چون گل زرد
ای دل، ز پی وصال چندین بمگرد
شادی نخوری ولیک غم باید خورد
©©©©©©©©©©
گر من روزی ز خدمتت گشتم فرد
صد بار دلم از آن پشیمانی خورد
جانا، به یکی گناه از بنده مگرد
من آدمیم، گنه نخست آدم کرد
©©©©©©©©©©
نرگس، که ز سیم بر سر افسر دارد
با دیدهٔ کور باد در سر دارد
در دست عصایی ز زمرد دارد
کوری به نشاط شب مکرر دارد
©©©©©©©©©©
حسنت به ازل نظر چو در کارم کرد
بنمود جمال و عاشق زارم کرد
من خفته بدم به ناز در کتم عدم
حسن تو به دست خویش بیدارم کرد
©©©©©©©©©©
دل در غم تو بسی پریشانی کرد
حال دل من چنان که میدانی کرد
دور از تو نماند در جگر آب مرا
از بسکه دو چشمم گهرافشانی کرد
©©©©©©©©©©
بازم غم عشق یار در کار آورد
غم در دل من، بین، که چه گل بار آورد؟
هر سال بهار ما گل آوردی بار
امسال بجای گل همه خار آورد
©©©©©©©©©©
دل در طلبت هر دو جهان میبازد
وز هر دو جهان سود و زیان میبازد
مانندهٔ پروانه، که بر شمع زند
بر عین تو جان خود چنان میبازد
©©©©©©©©©©
آنجا که تویی عقل کجا در تو رسد؟
خود زشت بود که عقل ما در تو رسد
گویند: ثنای هر کسی برتر ازوست
تو برتر از آنی که ثنا در تو رسد
©©©©©©©©©©
مسکین دل من! که بیسرانجام بماند
در بزم طرب بی می و بیجام بماند
در آرزوی یار بسی سودا پخت
سوداش بپخت و آرزو خام بماند
©©©©©©©©©©
از روز وجودم شفقی بیش نماند
وز گلشن جانم ورقی بیش نماند
از دفتر عمرم سبقی باقی نیست
دریاب، که از من رمقی بیش نماند
©©©©©©©©©©
یک عالم از آب و گل بپرداختهاند
خود را به میان ما در انداختهاند
خود گویند راز و خود میشنوند
زین آب و گلی بهانه بر ساختهاند
©©©©©©©©©©
در سابقه چون قرار عالم دادند
مانا که نه بر مراد آدم دادند
زان قاعده و قرار، کان دور افتاد
نی بیش به کس دهند و نی کم دادند
©©©©©©©©©©
زان پیش که این چرخ معلا کردند
وز آب و گل این نقش معما کردند
جامی ز می عشق تو بر ما کردند
صبر و خرد ما همه یغما کردند
©©©©©©©©©©
بی روی تو عاشقت رخ گل چه کند؟
بی بوی خوشت به بوی سنبل چه کند؟
آن کس که ز جام عشق تو سرمست است
انصاف بده، به مستی مل چه کند؟
©©©©©©©©©©
هر کتب خرد، که هست، اگر برخوانند
در پردهٔ اسرار شدن نتوانند
صندوقچهٔ سر قدم بس عجب است
در بند و گشادش همه سرگردانند
©©©©©©©©©©
قومی هستند، کز کله موزه کنند
قومی دیگر، که روزه هر روزه کنند
قومی دگرند ازین عجبتر ما را
هر شب به فلک روند و دریوزه کنند
©©©©©©©©©©
در کوی تو عاشقان درآیند و روند
خون جگر از دیده گشایند و روند
ما بر در تو چو خاک ماندیم مقیم
ورنه دگران چو باد آیند و روند
©©©©©©©©©©
ملک دو جهان را به طلبکار دهند
وین سود و زیان را به خریدار دهند
بویی که صبا ز کوی جانان آورد
وقت سحر آن را به من زار دهند
©©©©©©©©©©
دل جز به دو زلف مشکبارش ندهند
جان جز به دو لعل آبدارش ندهند
در بارگه وصل، جلالش میگفت:
این سر که نه عاشق است بارش ندهند
©©©©©©©©©©
در بند گرهگشای میباید بود
ره گم شده، رهنمای میباید بود
یک سال و هزار سال میباید زیست
یک جای و هزار جای میباید بود
©©©©©©©©©©
مازار کسی، کز تو گزیرش نبود
جز بندگی تو در ضمیرش نبود
بخشای بر آن کسی، که هر شب تا روز
جز آب دو دیده دستگیرش نبود
©©©©©©©©©©
ای جان من، از دل خبرت نیست، چه سود؟
در عالم جان رهگذرت نیست، چه سود؟
جز حرص و هوی، که بر تو غالب شده است
اندیشهٔ چیز دگرت نیست، چه سود؟
©©©©©©©©©©
حاشا! که دل از خاک درت دور شود
یا جان ز سر کوی تو مهجور شود
این دیدهٔ تاریک من آخر روزی
از خاک قدمهای تو پر نور شود
©©©©©©©©©©
دل دیدن رویت به دعا میخواهد
وصلت به تضرع از خدا میخواهد
هستند شکرلبان درین ملک بسی
لیکن دل دیوانه تو را میخواهد
©©©©©©©©©©
ای از کرمت مصلح و مفسد به امید
وز رحمت تو به بندگان داده نوید
شد موی سفید و من رها کرده نیم
در نامهٔ خود بجای یک موی سفید
©©©©©©©©©©
یاری که نکو بخشد و بد بخشاید
گر ناز کند و گر نوازد شاید
روی تو نکوست، من بدانم خوشدل
کز روی نکو بجز نکویی ناید
©©©©©©©©©©
عالم ز لباس شادیم عریان دید
با دیدهٔ گریان و دل بریان دید
هر شام، که بگذشت مرا غمگین یافت
هر صبح، که خندید مرا گریان دید
©©©©©©©©©©
این عمر، که بردهای تو بییار بسر
ناکرده دمی بر در دلدار گذر
جانا، بنشین و ماتم خود میدار
کان رفت که آید ز تو کاری دیگر
©©©©©©©©©©
افتاد مرا با سر زلفین تو کار
دیوانه شدم، به حال خویشم بگذار
دل در سر زلفین تو گم کردستم
جویای دل خودم، مرا با تو چه کار؟
©©©©©©©©©©
اندیشهٔ عشقت دم سرد آرد بار
تخم هجرت ز میوه درد آرد بار
از اشک، رخم ز خاک نمناکتر است
هر خار، که روید گل زرد آرد بار
©©©©©©©©©©
در واقعهٔ مشکل ایام نگر
جامی است تو را عقل، در آن جام نگر
ترسم که به بوی دانه در دام شوی
ای دوست، همه دانه مبین دام نگر
©©©©©©©©©©
ای در طلب تو عالمی در شر و شور
نزدیک تو درویش و توانگر همه عور
ای با همه در حدیث و گوش همه کر
وی با همه در حضور و چشم همه کور
©©©©©©©©©©
اندر همه عمر خود شبی وقت نماز
آمد بر من خیال معشوق فراز
برداشت ز رخ نقاب و می گفت مرا:
باری، بنگر، که از که میمانی باز؟
©©©©©©©©©©
دل ز آرزوی تو بیقرار است هنوز
جان در طلبت بر سر کار است هنوز
دیده به جمالت ارچه روشن شد، لیک
هم بر سر آن گریهٔ زار است هنوز
©©©©©©©©©©
بیزار شد از من شکسته همه کس
من ماندهام اکنون و همان لطف تو بس
فریاد رسی ندارم، ای جان و جهان
در جمله جهان بجز تو، فریادم رس
©©©©©©©©©©
ای دل، سر و کار با کریم است، مترس
لطفش چو خداییش قدیم است، مترس
از کرده و ناکرده و نیک و بد ما
بی سود و زیان است، چه بیم است؟ مترس
©©©©©©©©©©
ای دل، قلم نقش معما میباش
فراش سراپردهٔ سودا میباش
مانندهٔ پرگار به گرد سر خویش
میگرد و به طبع پای بر جا میباش
©©©©©©©©©©
امشب چو جمال دادهای خب میباش
مه طلعت و گل رخ و شکرلب میباش
ای شب، چو من از تو روز خود یافتهام
تا صبح قیامت بدمد شب میباش
©©©©©©©©©©
آمد به سر کوی تو مسکین درویش
با چشم پرآب و با دل پارهٔ ریش
بگذار که در پای تو اندازد سر
کو بیرخ خوب تو ندارد سر خویش
©©©©©©©©©©
در دل همه خار غم شکستیم دریغ!
وز دست غم عشق نرستیم دریغ!
عمری به امید یار بردیم بسر
با یار دمی خوش ننشستیم دریغ!
©©©©©©©©©©
حاشا! که کند دل به دگر جا منزل
او را ز رخ که گردد از عشق خجل
گردیده به کس در نگرد عیبی نیست
کو شاهد دیده است و او شاهد دل
©©©©©©©©©©
خاک سر کوی آن بت مشکین خال
میبوسیدم شبی به امید وصال
پنهان ز رقیب آمد و در گوشم گفت:
میخور غم ما و خاک بر لب میمال
©©©©©©©©©©
در کوی خرابات نه نو آمدهام
یاری دارم ز بهر او آمدهام
گر یار مرا کوزهکشی فرماید
من هم به کشیدن سبو آمدهام
©©©©©©©©©©
ای جان و جهان، تو را ز جان میطلبم
سرگشته تو را گرد جهان میطلبم
تو در دل من نشستهای فارغ و من
از تو ز جهانیان نشان میطلبم
©©©©©©©©©©
عمری است که در کوی خرابی رفتم
در راه خطا و ناصوابی رفتم
کار من سر بسر پریشان شده را
دریاب، که گر تو درنیابی رفتم
©©©©©©©©©©
ای یار رخ تو کرده هر دم شادم
یک دم رخ تو نمیرود از یادم
با یاد تو، ای دوست، همی بودم خوش
زاندم که ز نزدیک تو دور افتادم
©©©©©©©©©©
آن وصل تو باز، آرزو میکندم
گفتن به تو راز، آرزو میکندم
خفتن ببرت به ناز تا روز سپید
شبهای دراز، آرزو میکندم
©©©©©©©©©©
بی روی تو، ای دوست، به جان در خطرم
در من نظری کن، که ز هر بد بترم
جانا، تو بیک بارگی از من بمبر
کز لطف تو من امید هرگز نبرم
©©©©©©©©©©
دل نزد تو است، اگر چه دوری ز برم
جویای توام، اگر نپرسی خبرم
خالی نشود خیالت از چشم ترم
در کوزه تو را بینم اگر آب خورم
©©©©©©©©©©
دل پیشکش نرگس مستت آرم
جان تحفهٔ آن زلف چو شستت آرم
سرگردانم ز هجر، معلومم نیست
در پای که افتم که به دستت آرم؟
©©©©©©©©©©
امشب نظری به روی ساقی دارم
ای صبح، مدم، که عیش باقی دارم
شاید که بر افلاک زنم خیمه، از آنک
با همدم روح هم وثاقی دارم
©©©©©©©©©©
امشب نظری بروی ساقی دارم
وز نوش لبش حیات باقی دارم
جانا، سخن وداع در باقی کن
کین باقی عمر با تو باقی دارم
©©©©©©©©©©
ای دوست، بیا، که با تو باقی دارم
با هجر تو چند وثاقی دارم؟
در من نظری کن، که مگر باز رهم
زین درد که از درد عراقی دارم
©©©©©©©©©©
در سر هوس شراب و ساقی دارم
تا جام جهان نمای باقی دارم
گر بر در میخانه روم، شاید، از انک
با دوست امید هم وثاقی دارم
©©©©©©©©©©
جانا، ز دل ار کباب خواهی، دارم
وز خون جگر شراب خواهی، دارم
با آنکه ندارم از جهان بر جگر آب
چندان که ز دیده آب خواهی دارم
©©©©©©©©©©
اندر غم تو نگار، همچون نارم
میسوزم و میسازم و دم برنارم
تا دست به گردن تو اندر نارم
آکنده به غم چو دانه اندر نارم
©©©©©©©©©©
یارب، به تو در گریختم بپذیرم
در سایهٔ لطف لایزالی گیرم
کس را گذر از جادهٔ تقدیر تو نیست
تقدیر تو کردهای، تو کن تدبیرم
©©©©©©©©©©
چون قصهٔ هجران و فراق آغازم
از آتش دل چو شمع خوش بگدازم
هر شام که بگذشت مرا غمگین دید
میسوزم و در فراقشان میسازم
©©©©©©©©©©
بگذار، اگر چه رندم و اوباشم
تا خاک سر کوی تو بر سر پاشم
بگذار، که بگذرم به کویت نفسی
در عمر مگر یک نفسی خوش باشم
©©©©©©©©©©
پیوسته صبور و رنجکش میباشم
وندر پی عاشقان ترش میباشم
دل در دو جهان هیچ نخواهم بستن
با آنکه مرا خوش است خوش میباشم
©©©©©©©©©©
با نفس خسیس در نبردم، چه کنم؟
وز کردهٔ خویشتن به دردم، چه کنم؟
گیرم که به فضل در گزاری گنهم
با آنکه تو دیدی که چه کردم، چه کنم؟
©©©©©©©©©©
آوازهٔ حسنت از جهان میشنوم
شرح غمت از پیر و جوان میشنوم
آن بخت ندارم که ببینم رویت
باری، نامت ز این و آن میشنوم
©©©©©©©©©©
آزاده دلی ز خویشتن میخواهم
و آسوده کسی ز جان و تن میخواهم
آن به که چنان شوم که او میخواهد
کاین کار چنان نیست که من میخواهم
©©©©©©©©©©
در عشق تو زارتر ز موی تو شدیم
خاک قدم سگان کوی تو شدیم
روی دل هر کسی به روی دگری است
ماییم که بتپرست روی تو شدیم
©©©©©©©©©©
وقت است که بر لاله خروشی بزنیم
بر سبزه و گلخانه فروشی بزنیم
دفتر به خرابات فرستیم به می
بر مدرسه بگذریم و دوشی بزنیم
©©©©©©©©©©
امروز به شهر دل پریشان ماییم
ننگ همه دوستان و خویشان ماییم
رندان و مقامران رسوا شده را
گر میطلبی، بیا، که ایشان ماییم
©©©©©©©©©©
چون درد نداری، ای دل سرگردان
رفتن ببر طبیب بیفایده دان
درمان طلبد کسی که دردی دارد
چون نیست تو را درد چه جویی درمان؟
©©©©©©©©©©
گاه مي انديشم ، گاه سخن مي گويم و گاه هم سكوت مي كنم. از انديشيدن تا سخن گفتن حرفي نيست. از سخن گفتن تا سكوت كردن حرف بسيار است. در اين باور آنكه سخن را با گوش دل شنيد سخن سخني نغز و دلنشين می شود. اينبار نيز خواستم انديشه كنم ، سخن بگويم. خواستم سكوت كنم تا سكوت سخن را براي دل خود به تصوير بكشم. اي عزيز سفر كرده ، گر به آشيانه ام سفر كردي ، سكوتم را پاسخ ده...
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان
شعر و ادب و عرفان و آدرس http://www.sheroadab-zt.loxblog.com لینک نمایید
سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
خبرنامه وب سایت:
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 73
بازدید هفته : 338
بازدید ماه : 730
بازدید کل : 92269
تعداد مطالب : 1102
تعداد نظرات : 48
تعداد آنلاین : 1